روایت خاطره

  • ۰
  • ۰

روایت یک خاطره

خاطره ای ازسال یازدهم دبیرستان:

 

اخرهفته بود ومنم بخاطر درس و امادگی برای کنکور اخرهفته هارو خونه نمیرفتم ،واونجا مینشستم درس میخوندم اما ازاون جایی که نمیزاشتن ازخابگاه خارج بشیم منم کارت ملی بابامو همیشه همراه داشتم تا اخرهفته ها وقتی لازمم شد برم سوپری الکی بگم ک بابا اومده دنبالم منو میبره خرید

 

اون روزم مثل همیشه حاضر شدم ک برم بیرون سوپرمارکت یکم خرید کنم 

 

سرپرست داخل اتاقش بود باترررس رفتم داخل وگفتم بابام اومده دنبالم گفت

 

خبب کارت ملیشو ببینم

 

منم نشونش دادم و خروجیمو زدم

 

_اخیییش بالاخره خلاص شدم ازاین خابگاه کوفتی  نجات پیداکردم یکم هوا بخورمممم

 

بعد باخیال راحت اول رفتم از کافه نخل برا شام ساندویچ خریدم بعدشم ی دل سیر از کورش خرید کردمو رفتم به سمت خابگاه

 

همینک وارد شدم سرپرتو توی راهرو دیدم انگاری منتظرم بود 

 

_خببب مهین خانم باباتون رفتتت؟؟ی  پوزخندم گوشه لبش شکل گرفت

 

_باتررررس گفتم خببز اررره منو گذاشت رفت

 

_ولی الان داداشت باهام تماس گرفت گفت باهات کار داره و منم گفتم با باباتون رفتن بیرون ایشون گفتن بابام ک خونسسسس

 

_حالا شما انقد سرخود شدین ک خلاف به این بزگی میکنیدددد

 

کلیییی حرف شنیدم به کنارررر ی منفی قشنگم تو پروندم ثبت کردو اخرهفته برام زهررر مار شد..

  • ۰۱/۱۲/۰۹
  • Mahin Syahkhany

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی